من چنگ کیگوانگ از Vitality Bar هستم و موضوعی که امروز برای به اشتراک گذاشتن دارم این است: هیچ بهترین سنی وجود ندارد، فقط بهترین ذهنیت وجود دارد. برخی ممکن است بپرسند، بهترین سن در زندگی چیست؟ آیا کودکی بیخیال، یا جوانی پرانرژی، یا پیری آرام است؟ من شخصاً معتقدم که هیچ بهترین سنی در زندگی وجود ندارد، فقط بهترین ذهنیت وجود دارد.
من در یک خانواده روستایی دورافتاده متولد شدم، برادران و خواهران زیادی در خانواده هستند و من کوچکترین فرزند هستم، اغلب در خانه توسط برادران و خواهران بزرگتر "قلدر" می شوم، اما تا زمانی که به من ظلم می شود، برای شکایت به والدینم می روم، می خواهم از والدینم مراقبت و عشق دریافت کنم، بنابراین دائماً در محیط بازیگوش بزرگ شدم. به دلیل فقر خانواده ام، خیلی زود مدرسه را ترک کردم و تا سن 17 سالگی در خانه ماندم. با موج اصلاحات و گشایش و کار مهاجران، با چندین شریک به جنوب گوانگدونگ رفتم. در این زمان، وضعیت روحی به تدریج تغییر کرد، زیرا بیرون از خانه، اغلب با چیزهای ناخوشایند و غم انگیز روبرو می شوم و نمی خواهم والدینم نگران باشند، هر بار که به خانه می روم تا صلح را گزارش دهم، بسیار خوب می گویند. با بزرگتر شدنم، اولین چیزی که اکنون با آنها تماس می گیرم این است که به آنها بگویم از سلامتی خود مراقبت کنند و آنها به من می گویند که کار کنم. به این ترتیب، امیدوارم پیرمرد بتواند دوران پیری خود را به راحتی سپری کند، پیرمرد امیدوار است که من بتوانم با آرامش خاطر کار کنم، هر یک از ما مشکلات را در قلب خود نگه داریم، در سکوت به تنهایی تحمل کنیم، نگذاریم یکدیگر نگران شوند.
نوعی گرما وجود دارد که مردم هرگز فراموش نمیکنند، یعنی وابستگی متقابل روح. برای تحصیل فرزندانم، خانهای در مرکز شهرستان خریدم، میخواهم پدر و مادرم برای زندگی با من به مرکز شهرستان نقل مکان کنند، اما آنها حاضر نیستند بگویند که زندگی در روستا خوب است، نه تنها میدان دید وسیع، هوای تازه، بلکه میتوان سبزیجات کاشت، به مرغها غذا داد، برای گپ زدن به آنجا رفت، فکر میکنم برای کسانی که شهرستان را نمیشناسند، راحتتر است که در روستا باشند. بنابراین من فقط میتوانم هر سال برای گذراندن چند روز با آنها در تعطیلات برگردم. یادم میآید یک بار که جشنواره بهار تعطیل شد، به دلیل پایان تعطیلات، چند روزی در خانه ماندم تا با عجله به شرکت برگردم و کار کنم (وقتی آسمان نم نم میبارید، مادرم به من که سوار بر اسب به سمت بخشداری میرفتم تا چمدانهایم را آماده کنم، نگاه کرد، قدمی تلوتلوخوران برداشت و مرا به روستا فرستاد. وقتی خیلی دور شدم تا به عقب نگاه کنم، هنوز در دروازه روستا ایستاده بود و به من نگاه میکرد، ایستادم و محکم دست تکان دادم، با صدای بلند گفتم: «مامان! برگرد! وقتی آزاد شدم برمیگردم تا ببینمت». نمیدانم حرفم را شنید یا نه، اما مطمئنم میتوانست حرفم را حس کند. من در قلبم بسیار روشن هستم، این موج، میترسم/سال دیگری برای ملاقات وجود داشته باشد، در آن زمان قلب بسیار سنگین است، حتی اگر انواع قلبها وجود داشته باشد، اما برای زندگی کردن، یا مصممانه برگشتن و به جلو رفتن.
در مسیر زندگی، با اتفاقات و تجربیات ناخوشایند زیادی روبرو خواهیم شد که ممکن است چیزهای کوچک و بیاهمیتی باشند. در این زمان، باید آرام باشیم و در مورد آن فکر کنیم. مشکلات فقط میتوانند حال بد را برای ما به ارمغان بیاورند، اما حال بد نمیتواند مشکل را حل کند. مگر اینکه ابتدا شکست را بپذیریم، در واقع/زندگی ما اینگونه است، در موانع، تجربه قلب، دفن شده است.
اخیراً، من «قانون زندگی» اثر ایناموری کازوئو را میخوانم و عمیقاً آن را حس میکنم. قبلاً در زندگی خیلی سرم شلوغ بود، خیلی از کار خسته بودم. همه سختیها را تحمل کردهام، اما زندگی به نتایج مورد انتظار نرسیده است. هر روز سرم شلوغ است، اما معنی شلوغی/کجا را نمیدانم؟ تا دیروقت کار کردن، نتایج کار حداقل است و گاهی اوقات هیچ کاری انجام نمیشود، اما بدن احساس خستگی زیادی میکند. به یاد دارم آقای ایناموری گفت: «جوهر تلخی/توانایی تمرکز طولانی مدت برای یک هدف خاص است، جوهره خودکنترلی، پشتکار و توانایی تفکر عمیق است، وقتی احساس میکنید/غیرقابل تحمل است، اما همچنین سخت کار کردن، مصمم بودن برای حرکت به جلو، این زندگی شما را تغییر خواهد داد.» من به تدریج میفهمم که رنج برای تقویت قلب، صیقل دادن روح است، کاری که باید انجام دهیم پرورش طبیعت، ملاقات با مردم برای پرورش قلب است.


زمان ارسال: ۱۷ نوامبر ۲۰۲۳